
ظلم آشکار
پادشاهی به مسجد شهر روانه شد تا از مشکلات مردم بشنود و درد و رنج آنها را دوا کند، در میان ملازمانش از کوچه عبور کرد، در مسیر عبور پادشاه به مسجد، ملازمان مردم را به کنار می راندند و به سر هر کس که در راه میماند چوب میزدند!
در این میان چوبی به سر پیری خورد و خون جهید! پیر خود را به پادشاه رساند و گفت: بیا این ظلم آشکار را ببین که از تو به من رسیده، به مسجد میروی که درد نهان بینی؟
وقتی چنین ستم روشنی از خودت به من رسیده نمیبینی، چگونه توانی ظلمی که از دیگران به ما رسیده را دوا کنی؟!
برداشت آزاد از مثنوی
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: ظلم, آشکار, نهان, مثنوی,
